قال : فبكى النبى صلى الله عليه و آله و قال : و كيف لا يصنع الله لك و قد اءعطكته
فاطمة محمد سيدة بنات آدم .
فقام عمار بن ياسر رحمة الله عليه فقال : يا
رسول الله اءتاذن لى بشراء هذا العقد؟ قال : اشتره يا عمار فلو اشترك فيه الثقلان ما
عذبهم الله بالنار. فقال عمار: بكم العقد يا اءعرابى ؟
قال : بشبعة من الخبز و اللحم ، و بردة يمانية اءستربها عورتى و اصلى فيها لربى ،
و دينار يبلغنى الى اءهلى ، و كان عمار قد باع سهمه الذى نقله
رسول الله صلى الله عليه و آله من خيبر و لم يبق منه شيئا
فقال : لك عشرون دينارا و ماءتا درهم هجرية و بردة يمانية و راحلتى تبلغك اءهلك و
شبعك من خبز البر و اللحم .
فقال الاعرابى : ما اءسخاك بالمال اءيها الرجل ، وانطلق به عمار فوفاه ما ضمن له .
و عاد الاعرابى الى رسول
الله صلى الله عليه و آله ، اءشبعت و اكتسيت ؟
قال الاعرابى : نعم و استغنيت باءبى اءنت و امى .
قال : فاجز فاطمة بصنيعها فقال الاعرابى : اللهم انك اله ما استحدثناك ، و لا اله لنا
نعبده سواك و اءنت و رازقنا على كل الجهات ، اللهم اءعط فاطمة ما لاعين راءت اذن سمعت .
فاءمن النبى صلى الله عليه و آله على دعائه و
اءقبل على اءصحابه فقال : ان الله اءعطى فاطمة فى الدنيا ذلك : اءنا اءبوها و ما اءحد
من العالمين مثلى ، و على بعلها و لو لا على ما كان لفاطمة كفو اءبدا، و اءعطاها الحسن و
الحسين و ما للعالمين مثلهما سيد شباب اءسباط الانبياء و سيدا شباب
اءهل الجنة و كان بازائه مقداد و عمار و سلمان
فقال : و اءزيدكم ؟ قالوا: نعم يا رسول الله .
قال : اءتانى الروح يعنى جبرئيل عليه السلام اءنها هى قبضت و دفنت يساءلها الملكان
فى قبرها: من ربك ؟ فتقول : الله ربى ، فيقولان : فمن نبيك ؟
فتقول : اءبى ، فيقولان : فمن وليك فتقول : هذا القائم على شفير قبرى على بن اءبى
طالب عليه السلام .
اءلا و اءزيدكم من فضلها: ان الله قد و كل بها رعيلا من الملائكة يحفظونها من بين يديها و
من خلفها و عن يمينها و عن شمالها و هم معها فى حياتها و عند قبرها و عند موتها يكثرون
الصلاة عليها و على اءبيها و بعلها و بينها.
فمن زارنى بعد وفاتى فكاءنها زارنى فى حياتى ، و من زار فاطمة فكاءنما زارنى ، و
من زار على بن اءبى طالب فكاءنما زار فاطمة ، و من زار الحسن و الحسين فكاءنما زار
عليا، و من زار ذريتهما فكاءنما زارهما.
فعمد عمار الى العقد، فطيبه بالمسك ، و لفه فى بردة يمانية و كان له عبد اسمه سهم
ابتاعه من ذلك السهم الذى اءصابه بخيبر، فدفع العقد الى المملوك و
قال له : خذ هذا العقد فادفعه الى رسول الله صلى الله عليه و آله و اءنت له ، فاءخذ
المملوك العقد فاءتى به رسول الله صلى الله عليه و آله و اءخبره
بقول عمار، فقال النبى : انطلق الى فاطمة فادفع العقد و انت لها، فجاء المملوك
بالعقد و اءخبرها بقول رسول الله صلى الله عليه و آله فاءخذت فاطمة عليهاالسلام
العقد و اءعتقت المملوك ، فضحك الغلام ، فقالت : ما يضحك يا غلام ؟
فقال : اءضحكنى عظم بركة هذا العقد، اءشبع جائعا، و كسى عريانا و اءغنى فقيرا، و
اءعتق عبدا، و رجل الى ربه
بيان : السمل بالتحريك الثواب الخلق ، قوله : قد
تهلل اءى الرجل من قولهم تهلل وجهه اذا استنار و ظهر فيه آثار السرور، اءو الثواب
كناية عن انخراقه .
قوله : يستحثه الخبر اءى يساءله الخبر و يحثه و يرغبه على ذكر اءحواله .
قوله : اءرشنى قال الجزرى : يقع الرياش على الخصب و المعاش و
المال السمتفاد، و منه حديث عائشة : و يريش مملقها اءى يكسوه و يعينه و اءصله من الريش
كان الفقير المملق لا نهوض به كالمقصوص الجناح ،
يقال : راشه يريشه اذا اءحسن اليه ، و القرظ: ورق السلم يدبغ به ، و
يقال : ارتاح الله لفلان اءى رحمه ، و السغب الجوع ، و
قال الجزرى يقال للقطعة من الفرسان : رعل و لجماعة
الخليل : رعيل و منه حديث على عليه السلام سراعا الى اءمره رعيلا، اءى ركابا على
الخليل
ترجمه : جابر بن عبدالله انصارى گويد:
روزى رسول خدا پس از به جاى آوردن نماز عصر در محراب مسجد نشسته و مردم نيز
اطراف او را گرفته بودند، در اين حال پيرمردى از مهاجرين عرب كه لباسهاى كهنه اى
بر تن داشت و از شدت ضعف قدرت حفظ خود را نداشت به نزد ايشان آمد، پيامبر كه
متوجه حضور وى شده بود به سوى او نگريسته و از احوالش سؤ
ال كرد.
پيرمرد گفت : اى محمد! گرسنه ام غذايى به من بده ، برهنه ام لباسى در اختيارم
بگذار، فقيرم بى نيازم كن .
پيامبر فرمود: من چيزى ندارم كه به تو بدهم ولى تو را به جايى راهنمايى مى كنم كه
راهنماى به خير مانند عامل به خير است ، برخيز و به سوى خانه آن كسى برو كه خدا و
رسولش را دوست دارد، خدا و رسول هم وى را دوست مى دارند، آن كسى كه خدا را بر خود
مقدم مى دارد، به سوى خانه فاطمه برو.
سپس رسول خدا به بلال فرمود: برخيز و اين اعرابى را تا در خانه فاطمه راهنمايى
كن .
آن پيرمرد همراه بلال رفت تا به در خانه فاطمه رسيدند و با صداى رسا گفت :
السلام عليكم يا اهل بيت نبوة و مختلف الملائكة و مهبط
جبرئيل الروح الامين بالتنزيل من عند رب العالمين
فاطمه فرمود: و عليك السلام ، تو كيستى ؟
پيرمرد گفت : من پيرمردى از عرب هستم كه از راه دور به سوى پدر تو آمده ام ، اى دختر
محمد! من برهنه ام و گرسنه ام ، مرا يارى كن ، خدا تو را رحمت كند.
راوى گويد: آن زمان ، هنگامى بود كه پيامبر، على و فاطمه سه روز بود كه غذا نخورده
بودند و رسول خدا هم از حال على و زهرا آگاهى داشت .
به هر حال حضرت فاطمه پوستينى را كه حسن و حسين روى آن مى خوابيدند به آن
پيرمرد داده و گفت : اين را بگير شايد كه خدا بهتر از آن را هم به تو عطا فرمايد.
پيرمرد گفت : اى دختر محمد! من از گرسنگى به تو شكايت مى كنم و تو پوست
گوسفندى را به من مى دهى ، من با وجود اين ضعف و گرسنگى با اين پوست چه كنم ؟ و
آن به چه درد من مى خورد؟ راوى گويد: هنگامى كه فاطمه اين سخن را شنيد گردن بند
خود را كه فاطمه بنت حمزه دخترعمويش براى وى هديه كرده بود از گردن خويش باز
كرد و به پيرمرد داد و گفت :
اين گردنبند را بفروش ، شايد خداوند مهربان بهتر از اين را به تو عطا فرمايد.
پيرمرد پس از آنكه گردنبند را گرفت به سوى مسجد بازگشت و خطاب به
رسول خدا گفت : اى رسول خدا! اين گردنبند را دخترت فاطمه به من بخشيد و گفت : آن را
بفروش ، شايد خداوند بهتر از آن را نصيب تو فرمايد.
پيامبر با ديدن گردن بند گريه اش گرفت و گفت : چگونه خداوند به تو بهتر از آن
نصيب نفرمايد در حالى كه فاطمه دختر بزرگترين پيامبر خدا آن را به تو عطا كرده
است .
در اين حال عمار ياسر برخاست و گفت : اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهى كه من اين
گردنبند را بخرم ؟
پيامبر فرمود: آن را خريدارى كن ، والله اگر ثقلين در خريدارى آن شركت كنند خدا
هرگز آنان را به آتش دوزخ عذاب نخواهد كرد.
عمار گفت : اى پيرمرد! اين گردنبند را به چه قيمتى مى فروشى ؟
پيرمرد گفت : به يك شكم نان و گوشت و يك برد يمانى كه عورت خود را به وسيله آن
بپوشانم و با آن براى خدا نماز بگزارم و يك دينار كه به كمك آن به
اهل و عيال خويش برسم .
عمار كه سهم خود از غنائم خيبر را فروخته بود گفت : بيست دينار و دويست درهم ، و يك
برد يمانى ، با شترى راهوار كه به خودم تعلق دارد و تو را به آسانى به وطنت مى
رساند با يك شكم نان گندم و گوشت به تو مى دهم و آن را از تو خريدارى مى نمايم .
پيرمرد گفت : اى مرد، تو چقدر سخاوتمندى !
سپس عمار آنچه را وعده كرده بود به او داد و گردنبند را گرفت ، بعد از آن
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اعرابى پير گفت : آيا سير شدى ؟ آيا بدن خود را
پوشانيدى ؟
پيرمرد گفت : آرى ، پدر و مادرم به فداى تو، من ديگر بى نياز گرديدم .
پيامبر فرمود: اكنون كه چنين است براى فاطمه دعاى خير كن و محبت او را نسبت به خود
جبران فرما.
پيرمرد فرمود: خداوند! تو پروردگارى هستى ازلى و ما غير از تو را نمى پرستيم ،
تو رازق هستى ، پس بارخدايا! به فاطمه چيزى عطا كن كه تا امروز چشم هيچ كس مانند
آن را نديده باشد و گوش هيچ كس درباره آن چيزى نشنيده باشد.
پيامبر آمين گفت و رو به اصحاب كرده فرمود: خداوند اين دعا را در دنيا، نسبت به فاطمه
اجابت نموده است زيرا پدرى به او عطا فرموده كه كسى
مثل آن را نداشته است و همسرى كه كسى نظير و همانند او نيست و پسرانى كه هيچ كس چون
آنها را نديده است و آنها سرور جوانان اهل بهشت خواهند بود. سپس به سوى مقداد، عمار و
سلمان بازگشته و گفت : آيا مى خواهيد كه بيش از اين را براى شما بگويم ؟
رسول خدا فرمود: جبرئيل نزد من آمده و گفت : هنگامى كه فاطمه رحلت نموده و دفن شود،
دو فرشته از وى درباره خدا، پيغمبر و وليش سؤ
ال مى كنند و او جواب مى دهد كه پروردگار من خداوند يگانه ، پيامبرم پدرم و وليم
شوهرم مى باشد كه اكنون بر بالاى قبر من ايستاده است .
و رسول خدا ادامه داد: بگذاريد تا برخى ديگر از
فضائل او را نيز براى شما بازگو كنم ، خداوند
متعال گروهى از فرشتگان را ماءمور نموده كه فاطمه را از هر چهار طرف محافظت
نمايند، اين فرشتگان در زمان حيات فاطمه ، در قبر او، و هنگام رحلتش با او همراه مى
باشند و درودهاى فراوانى را نثار او، پدر، شوهر و فرزندانش مى نمايند.
پس كسى كه مرا پس از فوت زيارت نمايد مثل آن است كه مرا در زمان حياتم زيارت نموده
، و كسى كه فاطمه را زيارت كند مثل آن است كه مرا زيارت كرده ، و كسى كه على را
زيارت كند مانند آن است كه فاطمه را زيارت كرده باشد، و كسى كه حسن و حسين را
زيارت كند گويا على را زيارت كرده و كسى كه فرزندان حسن و حسين را زيارت كند
چنان است كه آن دو را زيارت كرده است .
پس از اين سخنان عمار گردن بند فاطمه را با مشك خوشبو نمود و آن را در ميان بردى
يمانى پيچيد و تحويل غلامى به نام سهيم داد و به او گفت : اين را
تحويل پيامبر بده ، و خود آن غلام را نيز به پيامبر هديه نمود.
آن غلام گردن بند را نزد رسول خدا آورده و سخنان عمار را براى ايشان باز گفت ،
پيامبر به او گفت : من تو را با اين گردن بند به فاطمه بخشيدم . سهيم به نزد
فاطمه آمد و سخن پيامبر را براى او بيان نمود، و فاطمه عليهاالسلام آن گردن بند را
گرفته و غلام را آزاد كرد.
غلام مذكور پس از اينكه آزاد شد خنديد و بسيار
خوشحال بود، فاطمه گفت : اى مرد! براى چه مى خندى ؟
غلام گفت : عظمت و بركت و خير كثير اين گردن بند مرا خندان نموده است ، زيرا گرسنه
اى را سير كرد، برهنه اى را پوشانيد، فقيرى را بى نياز كرد، غلامى را آزاد نمود و در
نهايت نيز به دست صاحب اصليش بازگشت .
186/... تفسير فرات : (633) عبيد بن كثير معنعنا عن اءبى سعيد الخدرى
قال : اءصبح على بن اءبى طالب عليه السلام ذات يوم ساغبا،
فقال : يا فاطمة ! هل عندك شى ء تغذينيه ؟ قالت : لا والذى اءكرم اءبى بالنبوة و
اءكرمك بالوصية ما اءصبح الغداة عندى شى ء، و ما كان شى ء اطعمناه مذ يومين الا شى ء
كنت او ثرك به على نفسى و على ابنى هذين الحسن و الحسين ،
فقال على : يا فاطمة ! الا كنت اءعلمتينى فاءبغيكم شيئا، فقالت : يا اءباالحسن ! انى
لاستحيى من الهى اءن اكلف نفسك ما لا تقدر عليه ، فخرج على بن اءبى طالب من عند
فاطمة عليهاالسلام واثقا بالله بحسن الظن فاستقرض دينارا، فبينا الدينار فى يد على
بن اءبى طالب عليه السلام يريد اءن يبتاع لعياله ما يصلحهم ، فتعرض له المقداد بن
الاسود فى يوم شديد الحر قد لوحته الشمس من قوقه و آذته من تحته ، فلما رآه على بن
اءبى طالب عليه السلام اءنكر شاءنه فقال : يا مقداد! ما اءزعجك هذه الساعة من رحللك ؟
قال : يا اءباالحسن ! خل سبيلى و لا تساءلنى عما ورائى .
فقال : يا اءخى ! انه لا يسعنى اءن تجاوزنى حتى اءعلم علمك .
فقال : يا اءباالحسن ! رغبة الى الله و اليك اءن تخلى سبيلى و لا تكشفنى عن حالى
فقال له : يا اءخى ! انه لا يسعك اءن تكتمنى ما اءزعجنى من رحللى الا الجهد و قد تركت
عيالى يتضاغون جوعا، فلما سمعت بكاء العيال لم تحملنى الارض فخرجت مهموما راكب
راءسى ، هذه حالى و قصتى . فانهملت عينا على بالبكاء حتى بلت دمعته لحيته
فقال له : اءحلف بالذى حلفت ما اءزعجنى الا الذى اءزعجك من رحللك فقد استقرضت دينارا
فقد آثرتك على نفسى ، فدفع الدينار اليه و رجع حتى
دخل مسجد النبى صلى الله عليه و آله فصلى فيه الظهر و العصر و المغرب ، فلما
قضى رسول الله صلى الله عليه و آله المغرب مر بعلى بن اءبى طالب و هو فى
الصف الاول فغمزه برجله فقام على عليه السلام متعقبا خلف
رسول الله صلى الله عليه و آله حتى لحقه على باب من اءبواب المسجد فسلم عليه
فرد رسول الله صلى الله عليه و آله (السلام )
فقال : يا اءباالحسن ! هل عندك شى ء نتعشاه فنميل معك فمكث مطرقا لا يحير جوابا حياء من
رسول الله صلى الله عليه و آله و هو يعلم ما كان من اءمر الدينار و من اءين اءخذه و اءين
وجهه ، و قد كان اءوحى الله تعالى نبيه محمد صلى الله عليه و آله اءن يتعشى الليلة
عند على بن اءبى طالب عليه السلام ، فلما نظر
رسول الله صلى الله عليه و آله الى سكوته
فقال : يا اءباالحسن ! ما لك لا تقول : لا، فاءنصرف اءو
تقول : نعم ، فاءمضى معك . فقال : حياء و تكرما فاذهب بنا. فاءخذ
رسول الله صلى الله عليه و آله يد (ى ) على بن اءبى طالب عليه السلام فانطلقا
حتى دخلا على فاطمة الزهراء عليهاالسلام و هى فى مصلاها قد قضت صلاتها و خلفها
جفنة تفور دخانا، فلما سمعت كلام رسول الله صلى الله عليه و آله فى رحلها خرجت من
مصلاها فسلمت عليه و كانت اءعز الناس عليه فرد عليهاالسلام و مسح بيده على راءسها و
قال لها: يا بنتاه كيف اءمسيت رحمك الله تعالى عشينا غفرالله لك و قد
فعل ، فاءخذت الجفنة فوضعتها بين يدى النبى صلى الله عليه و آله و على على بن
اءبى طالب ، فلما على بن اءبى طالب ، فلما نظر على بن اءبى طالب الى طعام و شم
ريحه رمى فاطمة ببصره رميا شيحيا قالت له فاطمة سبحان الله مااشح نظرك و اشده
هل اذنبت فيمبينى و بينك ذنبا فيما بينى و بينك ذنبا استوجبت به السخطة ؟
قال و اى ذنب اعظم من ذنب اصبتيه اليس عهدى اليك اليوم الماضى و انت تحلفين بالله
مجتهدة ((م طعمت طعاما مذيومين )) قال : فنظرت الى السماء فقالت : الهى يعلم فى
سمائهو يعلم و يعلم فى ارضة انى لم اهل الا حقا،
فقال لها: يا فاطمة ! انى لك هذا الطام اللذى لم انظر الى
مثل لونه قط و لم اشم مثل ريحة قط و ما آكل اطيب منه
قال : فوضع رسول الله صلى الله عليه و آله كفه الطيبة المباركه بين كتفى على بن
ابى اطالب عليه اSJ.يجزيكما و يجريك يا على مجرى زكريا و يجرى فاطمة مجرى مريم بنت عمران (كلما
دخل عليهازكريا المحراب وجد عندها رزقا) (634)
كشف : (635) عن اءبى سعيد مثله .
ما: (636) جماعة عن اءبى المفضل ، عن محمد بن جعفر بن مسكان ، عن عبدالله بن
الحسين ، عن يحيى بن عبدالحميد الحمانى ، عن قيس بن الربيع ، عن اءبى هارون العبدى ،
عن اءبى سعيد مثله
بيان : قال الجوهرى : لوحت الشى ء بالنار اءحميته ، و
قال فى النهاية : فيه ان شئت دعوت الله اءن يسمعك تضاغيهم فى النار، اءى صياحهم
و بكاءهم يقال : ضغا يضغوا و ضغاء اذا صاح ، و منه الحديث : و صبيتى يتضاغون حولى
.
قوله : رميا شحيحا، الشح البخل مع حرص و هو لا يناسب المقام الا بتكلف و
يحتمل اءن يكون اءصله سحيحا بالسين المهملة من السح بمعنى السيلان كناية عن المبالغة
فى النظر و التحديق بالصبر، و على ما فى النسخ
يحتمل اءن يكون من الحرص كناية عن المبالغة فى النظر اءو
البخل كناية عن النظر بطرف البصر على وجه الغيظ
ترجمه : ابوسعيد خدرى روايت كرده است :
در صبح يكى از روزها على عليه السلام به فاطمه عليهاالسلام گفت : آيا طعامى براى
خوردن داريم ؟ فاطمه گفت : نه ، به حق خدايى كه پدرم را به نبوت و پيامبرى گرامى
داشت و تو را به وصايت و جانشينى او، چيزى در خانه نداريم و دو روز است كه چيزى
نخورده ايم و مقدار كمى غذا در خانه بوده است كه آن را هم براى تو و فرزندانمان
اختصاص دادم و خود از خوردن آن خوددارى نمودم .
على گفت : اى فاطمه ! چرا مرا آگاه ننمودى تا غذايى تهيه نمايم ؟
فاطمه گفت : اى ابوالحسن ! من از خداوند شرم دارم از تو چيزى بخواهم كه قدرت بر
تهيه آن نداشته باشى .
على عليه السلام با توكل و اميد به كرم و بخشش خداوند
متعال از خانه خارج گرديد و يك دينار قرض كرد تا براى خريد طعام مصرف كند ولى
در اين هنگام مقداد را ديد كه مغموم و انديشناك در زير آفتاب سوزان راه مى رود، پس به او
نزديك شده گفت :
اى مقداد! در زير اين آفتاب سوزان و در اين موقع از روز براى چه كار از خانه خارج شده
اى ؟
مقداد گفت : اى برادر! مرا واگذار و درباره اسرار من پرسش مكن !
على عليه السلام گفت : اى برادر! من نمى توانم از تو درگذرم مگر آنكه بدانم بر تو
چه مى گذرد.
مقداد گفت : اى ابوالحسن ! من رغبت دارم كه مرا رها كنى و از
احوال من جستجو نكنى .
على گفت : اى برادر! تو نبايد احوال خود را از من كتمان كنى .
مقداد گفت : اى ابوالحسن ! اكنون از من در نمى گذرى و از پاسخ سؤ الت معاف نمى دارى
، به حق آن خدايى كه محمد را به پيامبرى و تو را به وصايت او گرامى داشته ، غير از
گرسنگى چيزى مرا از خانه ام بيرون نكشيده ، هنگامى كه گريه خانواده را شنيدم ، آنها
را گرسنه رها كرده و بيرون آمدم در حالى كه مغموم و سرافكنده مى باشم ، اين است
حال و وضع من .
هنگامى كه مقداد اين را براى على تعريف مى كرد، على عليه السلام گريه مى كرد بدان
گونه كه محاسن او از اشك چشمش تر گرديده بود، پس به مقداد گفت :
سوگند به حق آنكه تو به حقش سوگند ياد نمودى ، همان عاملى كه تو را از خانه ات
خارج كرده مرا نيز بيرون از خانه كشانيده و من يك دينار قرض كرده ام ولى دوست دارم
كه تو را بر خود مقدم داشته و آن را به تو تقديم نمايم .
پس على عليه السلام آن دينار را به مقداد داد و خود به طرف مسجد
رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و در آنجا بود تا نماز ظهر، عصر و مغرب را به
جاى آورد، هنگامى كه نماز مغرب تمام شد رسول خدا متوجه على عليه السلام كه در صف
اول نماز بود گرديد و به آن حضرت اشاره نمود كه برخيزد و هر دو برخاسته با هم
از مسجد خارج شدند و پيامبر فرمود: اى على ! آيا غذايى دارى كه امشب ما را مهمان كنى !
على عليه السلام سر به زير افكند و جوابى نداد، ولى پيامبر كه توسط
جبرئيل از قضاياى آن روز اطلاع پيدا كرده بود و بر وى وحى شده بود كه شام را ميهمان
على عليه السلام باشد تسليم نشده و به على گفت : اى على ! يا بگو نه تا من
برگردم و يا بگو آرى تا با تو بيايم .
على گفت : اى رسول خدا! از شما در خجالت و شرمنده ام ، بفرماييد و ميهمان ما باشيد.
پيامبر دست على را گرفت و با هم به سوى خانه فاطمه عليهاالسلام رفتند، وقتى به
خانه رسيدند مشاهده كردند كه فاطمه در محراب عبادت ايستاده و به راز و نياز با خدا
مشغول است و در پشت سر او كاسه اى پر از غذاى داغ كه بخارش مشهود بود قرار دارد.
هنگامى كه فاطمه صداى پيامبر را شنيد از محراب خارج گرديد و سلام نمود و پيامبر
جواب وى را داده و دستى بر سر او كشيد و گفت :
دخترم ! روز را چگونه گذراندى ؟ خدا تو را رحمت كند، شامى براى ما بياور.
حضرت فاطمه آن كاسه غذا را برداشته و در
مقابل پيامبر و على گذارد، هنگامى چشم على به كاسه غذا افتاد نگاهى تواءم با سؤ
ال و تعجب به فاطمه افكند، پس فاطمه گفت :
اى على ! نگاه تندى به من مى كنى ، آيا گناهى كرده ام كه مستوجب غضب تو شده باشم ؟
على فرمود: چه گناهى بزرگتر از اين كه سوگند خوردى مدت دو روز است غذا نخورده
اى ؟
فاطمه نظرى به آسمان افكنده و گفت : خداوند كه بر همه چيز آگاه است مى داند كه از
من سخنى غير از راستى و حقيقت صادر نشده است .
على عليه السلام گفت : پس اين غذايى كه از نظر رنگ ، بو و مزه نظير آن را نديده ام از
كجا فراهم شده است ؟
در اين حال پيامبر دست خود را بر سينه على گذارد و فرمود: اى على ! اين غذا به عوض
آن دينارى است كه تو به مقداد دادى ، همانا خداوند هر كس را كه خواهد بدون حساب روزى
مى دهد. سپس رسول خدا متاءثر و گريان گرديده و فرمود:
حمد و سپاس از آن خدايى است كه شما را از دنيا نبرد و در همين دنيا جزاى كار نيكويتان را
عطا فرمود، اى على ! خدا تو را نظير حضرت زكريا و فاطمه را
مثل مريم قرار داده است چرا كه خداوند مى فرمايد: ((هرگاه زكريا در محراب عبادت نزد
مريم مى رفت ، غذايى را در نزد او حاضر مى ديد)).
علامه مجلسى اين روايت را در كشف الغمه و امالى شيخ طوسى نيز ديده است .
187/... الكافى : (637) على ، عن اءبيه ، عن ابى اءبى عمير، عن اسحاق
بن عبدالعزيز، عن زرارة ، عن اءبى عبدالله عليه السلام
قال : جاءت فاطمة تشكو الى رسول الله بعض اءمرها فاءعطاها
رسول الله صلى الله عليه و آله كربة و قال : تعلمى ما فيها.
فاذا فيها: من كان يؤ من بالله و اليوم الاخر فلا يؤ ذى جاره ، و من كان يؤ من بالله و
اليوم الاخر فليكرم ضيفه ، و من كان يؤ من بالله و اليوم الاخر
فليقل خيرا اءو ليسكت
بيان : كرب النخل اصول السعف اءمثال الكتف . (638)
ترجمه : امام صادق عليه السلام فرمايد:
روزى فاطمه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفته و درباره بعضى مشكلات
زندگى خود شكوه نمود، پس رسول خدا لوحى در اختيار دخترش قرار داد و گفت : آنچه را
كه در آن نوشته شده بياموز.
و در آن لوح نوشته شده بود: كسى كه به خداوند و آخرت ايمان دارد همسايه خود را آزار
نمى دهد، و كسى كه به خداوند و آخرت ايمان دارد ميهمان خويش را گرامى مى دارد، و
كسى كه به خداوند و آخرت ايمان دارد يا سخن نيكو و شايسته مى گويد و يا سكوت مى
كند.
188/53 الكافى : (639) العدة ، عن البرقى ، عن
اسماعيل بن مهران ، عن عبيد بن معاوية عن معاوية بن شريح ، عن سيف بن عميرة ، عن عمرو بن
شمر، عن جابر، عن اءبى جعفر عليه السلام ، عن جابر بن عبدالله الانصارى
قال : خرج رسول الله صلى الله عليه و آله يريد فاطمة عليهاالسلام و اءنا معه ، فلما
انتهينا الى الباب وضع يده عليه فدفعه ثم
قال : السلام عليكم فقالت فاطمة عليهاالسلام : عليك السلام يا
رسول الله قال : اءدخل ؟ قالت : ادخل يا رسول الله !
قال : اءدخل اءنا و من معى ؟ فقالت : يا رسول الله ليس على قناع ،
فقال : يا فاطمة ! خذى فضل ملحفتك ، فقنعى به راءسك . ففعلت ، ثم
قال : السلام عليكم . فقالت : و عليك السلام يا
رسول الله . قال : اءدخل ؟ قالت : نعم ادخل يا
رسول الله .
قال : اءنا و من معى ؟ قالت : اءنت و من معك .
قال جابر: فدخل
رسول الله صلى الله عليه و آله و دخلت اءنا وجه فاطمة اءصفر كاءنه بطن جرادة
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله : ما لى اءرى وجهك اءصفر؟ قالت : يا
رسول الله الجوع . فقال : اللهم مشبع الجوعة و رافع الضيعة اءشبع فاطمة بنت محمد.
فقال جابر: فوالله فنظرت الى الدم ينحدر من قصاصها حتى عاد وجهها اءحمر فما جماعت
بعد ذلك اليوم
ترجمه : جابر بن عبدالله انصارى گويد:
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى خانه فاطمه عليهاالسلام رفت و من هم
با او همراه بودم ، پس هنگامى كه به در خانه رسيديم
رسول خدا صلى الله عليه و آله در زد و گفت : السلام عليكم .
فاطمه گفت : عليك السلام ، اى رسول خدا! سؤ
ال فرمود: داخل شوم ؟ پاسخ داد: داخل شويد اى
رسول خدا.
پيامبر فرمود: آيا با اين شخصى كه همراه من است
داخل شوم ؟
فاطمه گفت : اى رسول خدا! من مقنعه اى بر سر ندارم .
پيامبر فرمود: گوشه ملافه يا روپوش خود را مقنعه قرار بده و سرت را بپوشان .
هنگامى كه فاطمه چنان كرد، پيامبر مجددا سلام كرده اجازه ورود خواست و فاطمه گفت : اى
رسول خدا! داخل شويد.
پيامبر گفت : بله ، آيا داخل شوم با كسى كه همراه من است ؟
فاطمه گفت : بله .
جابر مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و من
داخل شديم و در اين حال متوجه شدم كه چهره فاطمه زرد است
مثل شكم ملخ زرد، رسول خدا گفت :
چرا صورتت رنگ پريده و زرد است ؟
فاطمه گفت : اى رسول خدا! از گرسنگى .
سپس پيامبر خدا دعا نموده و فرمود: اى خدايى كه گرسنگان را سير مى كنى ، و
افتادگان را دستگيرى مى نمايى ، فاطمه را سير نما.
جابر مى گويد: به خداوند سوگند با اين دعا خون در چهره فاطمه چنان جريان يافت
كه صورتش قرمز و گلگون گرديد و بعد از آن روز هرگز گرسنه نشد.
189/... تفسير فرات : (640) الحسين بن سعيد معنعنا عن جعفر، عن اءبيه
قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : اذا كان يوم القيامة نادى مناد من بطنان
العرش : يا معشر الخلائق غضوا اءبصاركم حتى تمر بنت حبيب الله الى قصرها
(فتمرالى قصرها ظ) فاطمة ابنتى و عليها ريطتان خضراوان حواليها سبعون اءلف حوراء
فاذا بلغت الى باب قصرها وجدت الحسن قائما و الحسين نائما مقطوع الراس
فتقول للحسن . من هذا؟ فيقول : هذا اءخى ان امة اءبيك قتلوه و قطعوا راءسه ، فياءتيها
النداء: من عندالله يا بنت حبيب الله انى انما اءريتك ما فعلت به امة اءبيك لانى اءدخرت
لك عندى تعزية بمصيبتك فيه ، انى جعلت تعزيتك اليوم اءنى لا اءنظر فى محاسبة
العباد حتى تدخل الجنة اءنت و ذريتك و شيعتك و من اءولادكم معروفا ممن ليس هو من شيعتك
قبل اءن اءنظر فى محاسبة العباد.
فتدخل فاطمة ابنتى الجنة و ذريتها و شيعتها و من اءولادها معروفا ممن ليس . شيعتها فهو
قول الله عزوجل (لا يحزنهم الفزع الاكبر) (641)
قال : هول يوم القيامة (و هم فى ما اشتهت اءنفسهم خالدون ) (642) هى والله
فاطمة و ذريتها و شيعتها و من اءولادهم معروفا ممن ليس هو من شيعتها
ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمايد:
هنگامى كه روز قيامت فرا مى رسد منادى از عرش ندا مى دهد: اى خلايق چشمان خود را
ببنديد تا دختر حبيب خدا به قصر خود برود. سپس فاطمه در حالى كه دو چادر سبز بر
سر كرده و هفتاد هزار فرشته او را همراهى مى نمايند عبور مى كند و هنگامى كه بر در
قصر مى رسد مشاهده مى كنند كه پسرش حسن ايستاده و حسين در حالى كه سر ندارد
خوابيده است .
فاطمه به حسن مى گويد: اين كيست كه خوابيده ؟
حسن مى گويد: برادرم حسين است كه به دست امت پدر شما كشته و سرش را بريده اند.
اى دختر حبيب من ! من اين ظلم و ستمى را كه امت پدرت مرتكب شده اند از آن جهت به تو نشان
دادم تا آن تسليت را كه براى تو ذخيره نموده ام نشانت دهم ، و تسليت تو اين است كه
امروز به حساب احدى رسيدگى نخواهم كرد مگر آنكه تو، فرزندانت ، شيعيانت و آنهايى
را كه شيعه نبوده اند ولى به شما خدمتى كرده اند
داخل بهشت شويد.
پيامبر ادامه دادند: و در همين موقع آن اشخاص
داخل بهشت مى شوند و اين همان معناى كلام خداوند است كه فرمود: ((در روز جزع و فزع
بزرگ هيچ چيز آنها را محزون نخواهد كرد))، و منظور از ((يوم الفزع الاكبر)) روز
قيامت است و هول و هراسى كه در اين روز وجود دارد، كه در آن روز فاطمه ، فرزندانش ،
شيعيان و دوستدارانش ((از كسانى هستند كه در آنجا كه دوست دارند
داخل مى شوند و اقامت مى كنند)).
190/... الكافى : (643) محمد بن يحيى ، عن محمد بن الحسين ، عن محمد بن
اسماعيل ، عن صالح بن عقيقه ، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن اءبى جعفر عليه السلام
قال : قال النبى صلى الله عليه و آله لفاطمة : يا فاطمة قومى فاءخرجى تلك
الصحفة : فقامت فاءخرجت صحفة فيها تريد و عراق يفور (644)،
فاءكل النبى صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام
ثلاثة عشر يوما ثم ان اءم ايمن راءت الحسين معه شى ء فقالت له : من اءين لك هذا؟
قال : انا لنا كله منذ اءيام ، فاءتت ام ايمن فاطمة عليهاالسلام فقالت : يا فاطمة ! اذا
كان عند ام ايمن شى ء فانما هو لفاطمة و لولدها، و اذا كان عند فاطمة شى ء فليس لام
ايمن منه شى ء فاءخرجت لها منه ، فاءكلت منه ام ايمن و نفدت الصحفة ،
فقال لها النبى صلى الله عليه و آله اءما لولا اءنك اءطعمتها لاكلت اءنت و ذريتك الى اءن
تقوم الساعة . ثم قال اءبوجعفر عليه السلام : و الصحفة عندنا يخرج بها قائمنا عليه
السلام فى زمانه
بيان : قال الجوهرى : العظم الذى اخذ عنه اللحم و الجمع عراق بالضم انتهى .
والمراد هنا العظم مع اللحم كما ورد فى اللغة اءيضا
قال الفيروزآبادى : العرق كغراب العظم اكل لحمه و الجمع ككتاب و غراب نادر، اءو
العرق : العظم بلحمة فاذا اكل لحمة فعراق ، اءو كلاهما لكيهما
ترجمه : امام محمدباقر عليه السلام فرمايد: پيامبر به فاطمه گفت :
اى فاطمه ! برخيز و آن ظرف غذا را بياور. فاطمه برخاست و ظرف غذايى كه در آن نان
تريد شده تكه تكه شده همراه با گوشت گوساله بود آورد، و پيامبر، على ، فاطمه
، حسن و حسين به مدت به مدت سيزده روز از آن ظرف غذا مى خوردند تا اينكه ام ايمن تكه
اى از آن را در دست حسين ديده و پرسيد: اين طعام را از كجا آورده اى ؟ و آن حضرت در
پاسخ فرمود: چند روزى است كه اين گوشت گوساله را مى خوريم . ام ايمن نزد حضرت
فاطمه عليهاالسلام آمد و گفت : هر چه در نزد من باشد از آن شما و فرزندان شماست اما
اگر در نزد شما چيزى باشد آيا ام ايمن نمى تواند قسمتى از آن را داشته باشد؟ پس
مقدارى از آن غذا را به ام ايمن داد و چون وى از آن طعام خورد، ظرف غذا ناپديد گرديد و
پيامبر در اين باره به فاطمه فرمود: اگر از اين غذا به ام ايمن نداده بودى
(645)، همانا شما تا روز قيامت مى توانستيد از آن غذا مصراء نماييد.
امام باقر گويد: آن ظرف هم اكنون نزد ماست و قائم
آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) در زمان خود آن را ظاهر نموده و از طعامش
مصرف خواهد نمود.
191/... الكافى : (646) محمد بن يحيى ، عن محمد بن الحسين ، عن ابن بزيع ،
عن صالح بن عقبة ، عن اءبى جعفر عليه السلام
قال : ما عبدالله بشى ء من التمجيد اءفضل من تسبيح فاطمة عليهاالسلام ، و لو كان شى
اءفضل منه لنحلة رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمة (647)
ترجمه : امام محمدباقر عليه السلام فرمايد:
خداوند به ذكرى بهتر و بالاتر از تسبيح حضرت فاطمه عليهاالسلام مورد تمجيد و
پرستش قرار نمى گيرد چرا كه اگر چيزى بالاتر از آن وجود داشت ،
رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به دخترش فاطمه عليهاالسلام تعليم مى داد.
192/57 تفسير فرات : (648)
سهل بن اءحمد الدينورى معنعنا عن اءبى عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام
قال : قال جابر لابى جعفر عليه السلام : جعلت فداك يا ابن
رسول الله حدثنى بحديث فى فضل جدتك فاطمة اذا اءنا حدثت به الشيعة فرحوا
بذلك .
قال ابوجعفر عليه السلام : حدثنى اءبى ، عن جدى ، عن
رسول الله صلى الله عليه و آله قال : اذا كان يوم القيامة نصب للانبياء و
الرسل منابر من نور فيكون منبرى اءعلى منابرهم يوم القيامة ، ثم
يقول الله : يا محمد! اخطب ، فاءخطب بخطبة لم يسمع اءحد من الانبياء و
الرسل بمثلها.
ثم ينصب للاوصياء منابر من نور و ينصب لوصيى على بن اءبى طالب فى اءوساطهم
منبر من نور فيكون منبره اءعلى منابرهم ، ثم
يقول الله : يا على ! اخطب ! فيخطب بخطبه لم يسمع احد الاوصياء بمثلها.
ثم ينصب لاولاد الانبياء و المرسلين منابر من نور فيكون لابنى و سبطى و ريحانتى ايام
حياتى منبر من نور، ثم يقال لهما: اخطبا، فيخطبان ، بخطبتين لم يسمع اءحد من اءولاد
الانبياء و المرسلين بمثلها.
ثم ينادى المنادى و هو جبرئيل عليه السلام : اءين فاطمة بنت محمد؟ اءين خديجة بنت
خويلد؟ اءين مريم بنت عمران ؟ اءين آسية بنت مزاحم ؟ اءين ام كلثوم ام يحيى بن زكريا؟
فيقمن فيقول الله تبارك و تعالى : يا اءهل الجمع لمن الكرم اليوم ؟
فيقول محمد و على و الحسن و الحسين : لله الواحد القهار.
فيقول الله تعالى : يا اءهل الجمع انى قد جعلت الكرم لمحمد و على و الحسن و الحسين و
فاطمة ، يا اءهل الجمع طاءطؤ ا الرؤ وس و غضوا الابصار فان هذه فاطمة تسير الى الجنة
.
فياءتيها جبرئيل بنافة من نوق الجنة مدبجة الجنبين ، خطامها من اللؤ لؤ المخفق الرطب ،
عليها رحل من المرجان فتناخ بين يديها فتركبها فيبعث اليها ماءة اءلف ملك فيسيرون على
يمينها، و يبعث اليها ماءة اءلف ملك فيصيرورن على يسارها و يبعث اليها ماءة اءلف ملك
فيصيرون على يسارها و يبعث اليها ماءة اءلف ملك يحملونها على اءجنحتهم حتى يسيرونها
على باب الجنة .
فاذا صارت عند باب الجنة تلتفت ، فيقول الله ، يا بنت حبيبى ما التفاتك و قد اءمرت
بك الى جنتى ؟ فتقول : يا رب اءحببت اءن يعرف قدرى فى
مثل هذا اليوم فيقول الله : يا بنت حبيبى ارجعى فانظرى من كان فى قلبه حب لك اءولاحد
من ذريتك خذى بيده فادخليه الجنة .
قال اءبوجعفر عليه السلام : والله يا جابر! انها ذلك اليوم لتلتقط شيعتها و محبيها
كما يلتقط الطير الحب الجيد من الحب الردى ء، فاذا صار شيعتها معها عند باب الجنة يلقى
الله فى قلوبهم ان يلتفتوا فاذا التفتوا فيقول الله
عزوجل : يا اءحبائى ما التفاتكم و قد شفعت فيكم فاطمة بنت حبيبى ، فيقولون : يا رب
اءحببنا اءن يعرف قدرنا فى مثل هذا اليوم ، فيقول الله : يا اءحبائى ارجعوا و انظروا من
اءحبكم لحب فاطمة ، انظروا من اءطعمكم لحب فاطمة ، انظروا من كساكم لحب فاطمة ، انظروا
من سقاكم شربة فى حب فاطمة ، انظروا من رد عنكم غيبة فى حب فاطمة ، خذوا بيده و ادخلوا
الجنة .
قال ابوجعفر: والله لا يبقى فى الناس الا شاك اءو كافر اءو منافق ، فاذا صاروا بين
الطبقات نادوا كما قال تعالى : (فما لنا من شافعين * و لا صديق حميم ) (649)
فيقولون (فلو اءن لنا كرة فنكون من المؤ منين ) (650)
قال اءبوجعفر عليه السلام : هيهات هيهات منعوا ما طلبوا (و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و
انهم لكاذبون ) (651)
ترجمه : امام صادق عليه السلام فرمايد: جابر بن عبدالله به امام باقر عليه السلام
عرض كرد:
جانم به فداى تو اى فرزند رسول خدا! از تو مى خواهم تا درباره
فضل و برترى جده ات فاطمه عليهاالسلام حديثى برايم
نقل كنى كه شيعيان از شنيدن آن خوشحال شوند.
امام فرمود: اجدادم از رسول خدا نقل كرده اند كه ايشان فرمود:
هنگامى كه روز قيامت فرا مى رسد منبرهايى از نور براى پيامبران برپا خواهد شد، در
آن روز منبر من از همه انبيا بالاتر خواهد بود، پس خداى
متعال خواهد گفت : اى محمد! برخيز و سخنرانى كن ؛ من در آن روز خطبه اى ايراد خواهم
نمود كه هيچ يك از پيامبران شبيه آن را نشنيده باشند.
|