۱۳۹۰/۳/۵   4:9  بازدید:1483     حکایتها


تشرف به محضر حضرت بقیه الله (عج)

 



جمعى از اهالى مازندران و بعضى از علماى تهران فرمودند: در زمـان عـالـم ربـانـى , حـاج ملا محمد اشرفى مازندرانى (ره ), يکى از ثروتمندان آن سامان که صـاحب زمين و املاک بسيارى بود, به بلا و مصيبتهايى مبتلا شد, به طورى که همه ثروتش را از دسـت داد و امـرار مـعـاش او مـنـحصر به غله يک روستاى وقفى که ظاهرا متولى شرعى آن بود, گرديد و از حقى که براى اين کار از سوى واقف تعيين شده بود زندگيش را مى گذراند.
در هـمين ايام يکى از ثروتمندان آن حوالى , مدعى مالکيت آن روستا شد و اين مطلب رامنتشر کرده بود که آن محل از املاک من بوده و غصب شده است , بنابراين وقفيت آن درست نيست , و چون در آن ديـار بـا ثروت و اقتدار بود, لذا طبق ادعاى خود, شهودى ترتيب داد و در هر محضرى که نزاع  طـرح  مـى شـد بر حسب ظاهر شرع , حکم به حقانيت او نسبت به مالکيتش مى دادند.
طرف مقابل (ثروتمند ورشکسته ) که ظاهرا متولى وقف در آن جا بود, از اجراى اين حکم امتناع مى کرد.
ايـن مشاجرات طول کشيد و دو طرف خسته شدند.
بعضى از مصلحين خيرانديش به ميان آمده و هر دو را ملزم نمودند که دعوى را به محضر عالم ربانى ,مرحوم حاجى اشرفى مازندرانى , برده و هر چه ايشان حکم فرمود, تسليم شوند و به مرحله اجرا بگذارند.
آنها هم اين کار را انجام دادند.
بعد از طرح دعوى و اقامه شهود, متولى (ثروتمند اولى ) متوجه شد کـه حـاجـى اشـرفـى بـا اين حساب , حکم به ملکيت آن جا خواهد داد,لذا درمانده شد و از شدت درماندگى , خود را به مدرسه بخش اشرف (از بخشهاى مازندران ) رساند که شايد با ديدن طلاب , در اين خصوص راه حلى پيدا شود.
وقتى وارد مدرسه شد, ديد آنها مشغول مباحثه علمى هستند.
آن بيچاره , مهموم و مغموم در گوشه اى نشست و سر به گريبان تفکر فرو برد در اين بين , يکى از طـلاب نـزد او آمد و علت همّ و غم او را پرسيد.
بعد از انکار متولى و اصرارزياد آن طلبه , جريان را براى او بيان کرد و در ضمن راه چاره اى از ايشان خواست .
طلبه گفت : چاره کار تو اين است که به بيرون شهر رفته و نماز حضرت ولى عصر(ع ) را بخوانى و بعد از نماز به آن ملجاء اعجاز متوسل شوى , شايد حضرت تو را از اين هم و غم نجات دهند.
بـعد از اين راهنمايى , متولى به بيرون شهر در بيابانى خالى از مردم رفت و بعد از اقامه نماز, به آن حضرت متوسل شد.
در همين بين , ديد مردى به هيات رعاياى آن اطراف ,نزد او ظاهر و نمايان شد و عـلت همّ و حزن و بيرون آمدنش به آن بيابان را پرسيد.
اوهم تمام خصوصيات ماجرا را به عرض رساند.
آن مـرد بـه ظـاهـر روسـتايى فرمود: مشکلت آسان و هم و غمت تمام شد.
به شهرمراجعت کن و خـدمـت جناب حاجى اشرفى شرفياب شو به او عرض کن از جانب شخص بزرگى  ماموريت دارى که حکم به وقفيت اين جا بدهى .
متولى عرض کرد: با وجود اقامه شهودى که طرف مقابل من نموده , چطور حاجى اشرفى حکم به وقفيت خواهد داد؟ فـرمـود: اگـر ايـشـان بـر حکم به وقفيت دغدغه اى داشتند, عرض کن از جانب آن شخص بزرگ عـلامـت و نـشـانه اى بر وقفيت آورده ام .
وقتى گفت آن نشانه و علامت چيست ؟ به ايشان بگو آن شـخص بزرگ فرموده اند: ما امثال شماها را تاييد مى نماييم که درحکم و فتوا خطا نکنيد و نشانى اين که اگر حکم به وقفيت دادى صحيح است آن است که در وقت تشرف به مکه معظمه , موقعى کـه در مـقـام ابراهيم (ع ) مشغول نماز بودى ,در قنوت , فلان دعا را خواندى و يک کلمه آن دعا را غـلط خواندى من آهسته به گوشت گفتم اين کلمه غلط و صحيحش فلان چيز است و از نظرت ناپديد شدم .
همين که آن مرد به ظاهر روستايى اين جملات را فرمود, از نظر متولى غايب گرديد ومتولى خرم و شـادان به شهر برگشت و شرفياب حضور مرحوم حاجى اشرفى گرديد و ماجرا را خدمت ايشان عرض کرد.
ايشان هم به فرمايش حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنا فداه حکم به وقفيت را صادر نمودند و متولى را از هم و غم خارج کردند.
منبع
: کمال الدین، ج 2, ص 112

 


انتهای پیام