۱۳۸۹/۱۰/۶   7:35  بازدید:1301     حکایتها


مهریه

 


وَ آتُوا... النِّساءَ صَدقاتِهِنّ نِحلَة

زنی آمد به خدمت پیغمبر اکرم و در حضور جمع ایستاد و گفت : یا رسول الله ! مرا به همسری خود بپذیر .

رسول اکرم در مقابل تقاضای زن سکوت کرد ، چیزی نگفت . زن سر جای خود نشست .

مردی از اصحاب به پا خاست و گفت: یا رسول الله ! اگر شما مایل نیستید ، من حاضرم .

پیغمبر اکرم سؤال کرد :

- مهر چی می دهی ؟

- هیچی ندارم .

- این طور که نمی‌شود ، برو به خانه‌ات شاید چیزی پیدا کنی و به عنوان مهر به این زن بدهی .

مرد به خانه‌اش رفت و برگشت و گفت :

در خانه‌ام چیزی پیدا نکردم .

باز هم برو بگرد، یک انگشتر آهنی هم که بیاوری کافی است .

دو مرتبه رفت و برگشت و گفت: انگشتر آهنی هم در خانه ما پیدا نمی‌شود . من حاضرم همین جامه که به تن دارم مهر این زن کنم .

یکی از اصحاب که او را می‌شناخت گفت: یا رسول الله! به خدا این مرد جامه‌ای غیر از این جامه ندارد . پس نصف این جامه را مهر زن قرار دهید .

پیغمبر اکرم فرمود: اگر نصف این جامه مهر زن باشد، کدام یک بپوشند ؟ هر کدام بپوشند دیگری برهنه می‌ماند ، خیر این طور نمی‌شود .

مرد خواستگار سر جای خود نشست . زن هم به انتظار ، جای دیگری نشسته بود . مجلس وارد بحث دیگری شد و طول کشید .

مرد خواستگار حرکت کرد برود ، رسول اکرم او را صدا کرد:

 بیا.

آن مرد آمد .

- بگو ببینم قرآن بلدی ؟

- بلی، یا رسول الله، فلان سوره و فلان سوره را بلدم .

- می‌توانی از حفظ قرائت کنی ؟

- بلی می توانم .

- بسیار خوب ، درست شد، پس این زن را به عقد تو در آوردم و مهر او این باشد که تو به او قرآن تعلیم بدهی .

مرد دست زن خود را گرفت و رفت