۱۳۹۸/۱۰/۲۰   3:52  بازدید:5216     ویژه کودکان و نوجوانان


اوای ناقوس

 


مرد مقدس مسیحی، ناقوس کلیسا را به صدا در آورد و به آوای آن گوش سپرد. مانند روزهای قبل احساس کرد که ناقوس با او سخن می‌گوید؛ اما هر چه به صدا گوش سپرد، چیزی نفهمید. آرزوی دیرینه‌اش را بار دیگر به یاد آورد و با خودش گفت: «ناقوس سخن می‌گوید، می‌دانم؛ اما ای کاش... ای کاش می‌فهمیدم چه می‌گوید.»

در همین هنگام، دو مرد که در شهر می‌گشتند، صدای ناقوس را شنیدند. یکی از آن دو ایستاد. به دنبال او مرد دیگر هم ایستاد. مرد اول به صدای ناقوش گوش داد و به همراهش گفت: «گوش کن! گوش کن!»

مرد دوم که حارث نام داشت، با حیرت به او نگاه کرد و به صداهای اطراف گوش سپرد، اما جز همهمه مردمی که از کنارش می‌گذشتند و صدای ناقوس کلیسا، صدای دیگری نشنید. مرد اول بار دیگر به آرامی تکرار کرد: «گوش کن! می‌شنوی؟ ناقوس سخن می‌گوید.»

حارث با دقت بیشتری به صدای ناقوس گوش کرد، اما صدا به نظرش مثل همیشه بود. مردِ اول به چهره همراهش نگاه کرد و پرسید: «ایا می‌دانی ناقوس چه می‌گوید؟»

حارث سرش را تکان داد؛ یعنی که نمی‌داند. مرد اول که نگاهش به آسمان و گوشش به صدای ناقوس بود، گفت: «ناقوس می‌گوید که خدایی جز خدای یگانه نیست. ناقوس می‌گوید، هر روز که می‌گذرد، به مرگ نزدیک‌تر می‌شویم، اما خانه آخرت را که خانه جاودان است، فراموش کرده‌ایم.»

و سکوت کرد. صدای ناقوس هم خاموش شد. حارث هم‌چنان حیران و سرگشته به او نگاه می‌کرد. مرد اول نگاهش را از آسمان گرفت و به راه افتاد. حارث که با سخنان مرد اول به شوق آمده بود، دنبالش راه افتاد و با هیجان پرسید: «ایا خود مسیحیان می‌دانند که ناقوس چه می‌گوید؟»

مردِ اول که آهسته قدم بر می‌داشت تا همراهش برای رسیدن به او به زحمت نیفتد، جواب داد: «نه، نمی‌دانند. اگر می‌دانستند، خدای یگانه را پرستش می‌کردند و حضرت مسیح را پسرِ خدا نمی‌نامیدند.»

روزی دیگر، هنگامی که ناقوس به صدا در آمد، حارث خود را به پرستش‌گاه مسیحیان رساند. صدای ناقوس از آن‌جا می‌آمد. حارث وارد شد. مرد مسیحی ناقوس را به صدا درآورده بود و مانند همیشه آرزوی دیرینه‌اش را در دل تکرار می‌کرد. نگاه حارث و مرد مسیحی در یک لحظه به یک‌دیگر افتاد. حارث بی‌مقدمه گفت: «ای کسی که هر روز ناقوس را به صدا در می‌آوری، ایا می‌دانی که چه می‌گوید؟»

قلب مرد مسیحی فرو ریخت. صدای حارث و صدای ناقوس با یک‌دیگر درآمیخت و مرد مسیحی احساس کرد که دیگر جانی در بدن ندارد. حارث به او نزدیک شد. مرد مسیحی از به صدا در آوردن ناقوس دست کشید، اما طنین ناقوس همه جا را پر کرده بود. حارث که از حال مرد مسیحی خبر نداشت، سرش را بالا گرفت؛ به ناقوس نگاه کرد و گفت: «ناقوس سخن می‌گوید. او می‌گوید که خدایی جز خدای یگانه نیست. این دنیا، خانه سست و بی‌بنیادی است، اما آخرت، خانه جاودانی است... .»

حارث می‌گفت و مرد مسیحی به آرزوی دیرینه‌اش فکر می‌کرد. حارث می‌گفت و مرد مسیحی هر لحظه بیشتر در شگفتی فرو می‌رفت. سرانجام، هنگامی که حارث ساکت شد، مرد مسیحی با صدایی لرزان و پر التماس گفت: «بگو چه کسی سخنان ناقوس را به تو گفته است.»

حارث بی‌خبر از همه جا گفت: «دیروز مردی با من بود که هنگام شنیدن آوای ناقوس، سخنانش را برایم گفت.»

مرد مسیحی با صدایی که از هیجان می‌لرزید، پرسید: «ایا او پیامبر شماست؟»

حارث جواب داد: «خیر! او علی (ع) پسر عموی پیامبر ماست. علی (ع) سخنان ناقوس را از پیغمبرمان محمد (ص) شنیده است.»

مرد مسیحی سست شد و روی زمین نشست و به آرزویش فکر کرد. آرزویی که سالیان سال فکر و روحش را پُر کرده بود. سپس به حارث نگاه کرد و گفت: «من در یکی از کتاب‌های آسمانی خوانده‌ام که آخرین پیامبر خدا، سخنان ناقوس را می‌فهمد و بازگو می‌کند. پس، آخرین پیامبر خدا محمد (ص) است.»

پس از آن، مرد مسیحی مسلمان شد.